دستانم شاید ...
اما دلم نمیرود به نوشتن ...
این کلمات به هم دوخته شده کجا ، احساسات من کجا !!!
این بار نخوانده مرا بفهم ...
باید فراموشت کنم ، چندی است تمرین می کنم
من می توانـم ، می شود ، آرام تلقین می کنم
با عکس های دیگری ، تا صبح صحبت می کنم
با آن اتاق خویش را ، بیهوده تزیین می کنم
سخت است اما می شود ، در نقش یک عاقل روم
شب نه دعایت می کنم ، نه صبح نفرین می کنم
حالم نه اصلا خوب نیست ، تا بعد بهتر می شود
فکری برای این دل ِ ، تنهای غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی همین
خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم
از جنب و جوش افتاده ام ، دیگر نمی گویم به خود :
وقتی عروسی می کند ، آن می کنم ، این می کنم!!
خوابم نمی آید ولی ، از ترس بیداری به زور
با لطف قرص ِ قدّ ِ نُقل ، یک خواب رنگین می کنم
این درد ِ زرد ِ بی کسی ، بر شانه جا خوش کرده است
از روی عادت دوستی ، با بار سنگین می کنم
هر چه دعا کردم نشد ، شاید کسی آمین نگفت
حالا تقاضای دلی ، سرشار از آمین می کنم
حالا نه تو مال منی ، نه خواستی سهمت شوم
این مشکل من بود و هست ، در عشق گلچین می کنم
کم کم ز یادم می روی ، این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین می کنم
.
قطعات به جا مانده از بغض
آخرین لقمه های سحرم بودند ...
بعد اذان صبح ...
باز هم روزه داره راز تو را خواستن میشوم ...